چشمانش پر از ترس شد و نفسش در سینه حبس. دستش را فشردم. راستش من هم ترسیده بودم. دختر زبیر هم. ولى او یک فرشته هفت‏ساله بود، فراتر از هفت آسمان صلابت. متوسل به اعماق چشمان او بودیم که برفراز بیابان گم شده بود. صداى تو را که شنید، نفسش را آزاد کرد و مراشاد..........