سلام پدرم

تو در قوس ماه خوابیدی

چه میدانی تاریکی بختک زندگی است

برخیز ببین که ماه آینه میشود با تو

روزت را در غروب تو جشن چگونه گیرم

وقتی تمام شمع ها فوت شده اند

روزت را تبریک گفتم

در بغضی که سرشکم تنهایی توست

در دیده ام جای تو خالیست

بی تو سینه جای آهیست

مدام

تو در قوس ماه راحتی

من در غروب تو خاموش

***

بابای خوب و عزیزم

حرف تو که میشود بى صدا میشکنم

بگذریم از اینکه حال من

هیچوقت خوب نمیشود …

 

روحت شاد

عکس نوشته تبریک روز پدر برای پدر فوت شده

داستان برای پدر فوت شده در روز پدر

صدای شوهرم از توی راه پله می‌اومد که به اصرار تعارف می‌کرد و پدر و مادرم را برای شام دعوت می‌کرد بالا. برای یک لحظه خشکم زد. آخر سر در باز شد و پدر مادرم وارد شدند. من اصلا خوشحال نشدم. خونه نا مرتب بود؛ خسته بودم.تازه از سر کار برگشته بودم، توی یخچال میوه نداشتیم. چیزهایی که الان وقتی فکرش را می‌کنم خنده‌دار به نظر میاد اما اون روز لعنتی خیلی مهم به نظر می‌رسید! شوهرم توی آشپزخونه اومد تا برای مهمان‌ها چای بریزد و اخم‌های درهم رفته من رو دید.
پرسیدم: برای چی این قدر اصرار کردی؟
گفت: خوب دیدم کتلت داریم گفتم با هم بخوریم.
گفتم: ولی من این کتلت‌ها رو برای فردا هم درست می‌کردم.
گفت: حالا مگه چی شده؟
گفتم: چیزی نیست؟
در یخچال رو باز کردم و چند تا گوجه فرنگی رو با عصبانیت بیرون آوردم و زیر آب گرفتم.
پدرم سرش رو توی آشپزخونه کرد و گفت: دختر جون، ببخشید که مزاحمت شدیم. می‌خوای نون‌ها رو برات ببُرم؟
تازه یادم افتاد که حتی بهشون سلام هم نکرده بودم!
پدر و مادرم تمام شب عین دو تا جوجه کوچولو روی مبل کز کرده بودند. وقتی شام آماده شد، پدرم یک کتلت بیشتر بر نداشت. مادرم به بهانه گیاه‌خواری چند قاشق سالاد کنار بشقابش ریخت و بازی بازی کرد. خورده و نخورده خداحافظی کردند و رفتند و این داستان فراموش شد و پانزده سال گذشت. پدر و مادرم هردو فوت کردند. چند روز پیش برای خودم کتلت درست می‌کردم که فکرش مثل برق ازسرم گذشت: نکنه وقتی با شوهرم حرف می‌زدم پدرم صحبت‌های ما را شنیده بود؟  نکنه برای همین شام نخورد؟
از تصورش مهره‌های پشتم تیر می‌کشد و دردی مثل دشنه در دلم می‌نشیند.
راستی چرا هیچ وقت برای اون نون سنگک‌ها ازش تشکر نکردم؟
آخرین کتلت رو از روی ماهیتابه بر می‌دارم. یک قطره روغن می‌چکد توی ظرف و جلز محزونی می‌کند. واقعاً چهار تا کتلت چه اهمیتی داشت؟! حقیقت مثل یک تکه آجر توی صورتم می‌خورد: من آدم زمختی هستم!
زمختی یعنی: ندانستن قدر لحظه‌ها، یعنی نفهمیدن اهمیت چیزها، یعنی توجه به جزییات احمقانه و ندیدن مهم‌ترین‌ها.
حالا دیگه چه اهمیتی داشت وسط آشپزخانه خالی، چنگال به دست کنار ماهیتابه ای که بوی کتلت می‌داد، آه بکشم؟ آخ. لعنتی، چقدر دلم تنگ شده براشون؛ فقط… فقط اگر الان پدر و مادرم از در تو می‌آمدند، دیگه چه اهمیتی داشت خونه تمیز بود یا نه، میوه داشتیم یا نه؟ همه چیز کافی بود: من بودم و بوی عطر روسری مادرم، دست پدرم و نون سنگک.
پدرم راست می‌گفت که: نون خوب خیلی مهمه.
من این روزها هر قدر بخوام می‌تونم کتلت درست کنم، اما کسی زنگ این در را نخواهد زد، کسی که توی دست‌هاش نون سنگک گرم و تازه و بی منتی بود که بوی مهربونی می‌داد. اما دیگه چه اهمیتی دارد؟ چیزهایی هست که وقتی از دستش دادی اهمیتشو می‌فهمی.
زمخت نباشیم قدر همدیگرو بیشتر بدانیم.
تهمینه میلانی